خاطرات زندگی من

این وبلاگ تقدیم به عزیز ترین کسم که فقط او منو می شناسد

خاطرات زندگی من

این وبلاگ تقدیم به عزیز ترین کسم که فقط او منو می شناسد

تو جونمی

برام عزیز تو مثال جونی همون که من می خوامش همونی  

 

قیمت عشق تو هرچی باشه من می خرم با همه گرونیش

بمون پیشم

چه خوب بدونی که با مهربونی می تونی تو قلبم بمونی 

 بمون تا بتونم یک عاشق بمونم 

 یک دنیا است  تو چشمات واسه من نگاهات

من دوست دارم عاشقتم اینجوری آزارم نده

چهارشنبه 15/8/81 شب سی و پنجم

به نام تک دانشجوی دانشکده عشق 

امروز چهارشنبه 15 ابانماه بود و صبح ساعت 3:28 از خواب بیدار شدم تا برای شروع ماه رمضان روزه بگیرم و سریع به سلفرفتم و خورشت قیمه خوردیم و بعد هم یک لیوان چای خوردم و بعد به خوابگاه رفتم و رفتم سیب درختی خوردم و وضو گرفتم و مسواک زدم و بعد از خواندن نماز قران خواندم و بعد هم لباس هایم را پوشیدم و برای رفتنم به مدرسه اماده شدم و به بیرون رفتم بعد هم زنگ خورد و دعای توسل برگزار شد و بعد به کلاس رفتم و دو ساعت اول ورزش داشتیم که خیلی خوب نبود و دو ساعت دوم پرورشی که امتحان گرفت و چون بچه ها امادگی نداشتند قرار شد هفته اینده دوباره هم امتحان بگیره و بعد رفتیم از کتابخانه کتاب گرفتیم و دو ساعت سوم دینی داشتیم که پرسید وئ درس داد و زنگ خوررد و به خوابگاه رفتم و تا ساعت 3 خوابیدم و بعد زنگ خورد و تا ساعت 5 مطالعه اجباری بود و بعد از مطالعه گفت برای نماز حاضر شوید و بعد از نماز برای صرف تازکباب به سلف رفتیم و بعد هم یک لیوان چای خورردم و به خوابگاه رفتم و مطالعه کردم و بعد از نوشتن فارسی و زبان قران خواندم و الان ساعت 6:59  است و بعد ساعت 8:28 دقیقه مطالعه تمام شد و من تا ساعت 9:29 دقیقه قران خوانذدم و بعد هم رفتم مسواک زدم و و خابیدم روز خوبی بود

تو قلبمی

تو قلبم تو را دارم اگه خونه به دوشم   

  

 من این عالم عشقو به عالم نفروشم

یکشنبه 6/11/81 شب صدو یکم

به نام حضرت عشق

امروز یکشنبه 6 بهمن ماه بود و صبح ساعت 5 از خواب بیدار شدم و رفتم وضو گرفتم و امدم نماز خواندم و تختم را انکارد کردم و ساعت 6:15  برای صبحانه رفتم و تخم مرغ خوردیم و بعد 2 استکان چای خوردم و به خوابگاه رفتم و لباسهایم را پوشیدم و به مدرسه رفتم که زنگ خورد و به سالن امدیم و اقای ش سخنرانی کرد و در حین سخنذانی می خواستم گریه بشوم واقعاً چه دلسوز بود و بعد به کلاس رفتم و دو ساعت اول ریاضی داشتم و ساعت 9 برای امتحان مفاهیم رفتیم و به نظر خودم خوب امتحان دادم و دو ساعت دوم معلم نداشتیم که رفتیم با عبداله نان خریدیم و دو ساعت سوم زبان داشتیم که درس داد و بعد تک ساعت اخر دوباره معلم نداشتیم و به سلف رفتیم و خورشت سبزی را خوردیم و به خوابگاه امدیم و تا ساعت 4:44 مطالعه کردم و بعد زنگ نماز خورد و رفتم وضو گرفتم و نماز خواندم و بعد از نمار برای صرف لوبیا گرم به سلف سرویس رفتم و بعد هم دو لیوان چای خوردم به خوابگاه امدیم و زنگ مطالعه خورد و تا ساعت 9 من یک کله درس خوندم و بعد از ساعت 9 رفتم یک سیب درختی خوردم و مسواک زدم و امدم خوابیدم بای

گل من

 

 

 

اومدی و با چشمات دلم را کردی غارت 

 دیگه برام نمونده یک خواب راحت

بیا کنارم

 

بیا مشعل بشیم با هم بسوزیم

تقدیم به تو

نه عیده نه بهاره نه سوغات دیاره   

نه شب درازه یلداست نه روزی که جشن یاره  

فقط یک روز عادیه که تو قلب من فریادیه    

اگه تلفن می زنم می خوام بگم دوست دارم

دوشنبه 15/7/81 شب دهم

دوشنبه 15/7/81 شب دهم

به نام آنکه جان می دهد و جان می ستاند

امروز دوشنبه 15 مهر ماه بود امروز صبح به زور از خواب بیدار شدم چون دیشب از درد کمر خواب نرفتم و تمام شب خواب بد دیدم ولی بلاخره بلند شدم و رفتم وضو گرفتم و نماز گزاردم و بعد برای صبحانه رفتم و صبحانه تخم مرغ خوردم و بعد هم 2 تا چای خوردم و به خوابگاه آمدم و برای رفتن به مدرسه حاضر شدم و به حیاط مدرسه رفتیم و در آنجا با بچه ها با قاشق چای خوری که در باغچه پیدا کردیم بازی کردیم تا اینکه زنگ صف خورد و و ما به صف رفتیم و بعد به کلاس رفتیم و زنگ اول زبان فارسی داشتیم که به خوبی گذشت و زنگ دوم مطالعات که انهم به خوبی گذشت و زنگ سوم که تمرینها را نگاه کرد و من مثبت بردم و ظهر به خوابگاه امدیم و نماز خواندیم و بعد برای صرف نهار به سلف رفتیم و استنبلی و میوه را صرف کردیم روزهای دوسنبه قرار بود به ما میوه هم بدهند که امروز خربزه دادند که سیری خوردیم و به خوابگاه امدیم و ساعتی استراحت کردیم و بعد رفتم فوتبال بازی کردم و وقتی به خوابگاه برگشتم دیدم که دزد به ساکم زده و خرمای من را دزدیده بودند و بعذ ساعت 4 به شهر رفتیم اول همه مغازه ها را خوب گشتیم و بعد با دوست خوبم سعید به ساندویچی رفتیم و ساندویچ خوردم و قرار شد من میوه بخرم که بجای میوه شیرینی نارگیلی خریدم  و بعد دوستم  پفک و بستنی خرید و بعد به خوابگاه رفتیم بعد از نماز برای شام رفتیم و کوکوی سیب با ماست خوردیم و بعد به خوابگاه امدیم و زنگ مطالعه خورد و الان ساعت 8:28 دقیه است و ساعت 9 مطاله تمام شد و ساعت 10 مسواک زدیم و خوابیدم خدانگهدار

یکشنبه 14/7/81 شب نهم

به نام یکتا ایزد توانا

امروز یکشنبه 14 مهر ماه بود امروز صبح بعد از دو روز تعطیلی از خانه بیرون امدم و به ایستگاه آمدم از بد شانسی هر چه ایستادم  ماشینی نیامد که ما بریم و ما جلوی نگهبانی ( تقریباً 5 کیلومتر جلوتر) رفتیم و مدتی هم در آنجا بودیم که سر انجام ساعت 7:25 یک پیکان سواری امد و ما عازم ک شدیم و ساعت 7:45 ما در مدرسه بودیم که آقای ر ما را به کلاس راه نداد و رفت و سیم کابل را آورد که ما را تنبیه کند حالا یا خوش اقبالی ما بودد یا بد اقبالی که تنبیه نشدیم و به کلاس رفتیم در کلاس دو ساعت اول اجتماعی و بعد ریاضی و بعد زبان فارسی داشتیم و بعد زنگ خورد ما برای نماز حاضر شدیم و نماز گذاردیم و سپس برای نهار به سالن سلف رفتیم و خورشت قیمه خوردیم و بعد به خوابگاه رفتیم در خوابگاه با بچه ها  صحبت کردیم تا ساعت 3 بعد از ظهر و بعد تا ساعت 4 مطالعه کردیم و ساعت 4 آقای ر برای تقسیم بندی امد و ما را تقسیم کرد و من در همان کلاس جزء شاگردان زرنگ (ممتاز) ماندم و بعد برای نماز حاضر شدیم و نماز خواندیم و برای صرف شام به سلف سرویس رفتیم و عدسی (لعنتی) را صرف کردیم و به خوابگاه  برگشتیم و مشغول مطالعه اجباری شدیم و اکنون ساعت 7:28 است که من می نویسم و سپس ساعت 9 مطالعه تمام شد و ما رفتیم مسواک زدیم و برای خواب آمدیم روز خوبی بود تا فردا شب خداحافظ

برای تو

به خدا خیلی دلم می خواد بهت بگم که دوستت دارم ولی روم نمی شه  اینجا می نویسم که ببینی و باور کنی   

 

 

 

 

دوستت دارم 

 

 

 

دوستت دارم

سلام عزیزم این اولین مطلبی است که می نویسم و فقط می خواهم این وبلاگ را به تو که عزیزترین کس من هستی تقدیم کنم به خدا خیلی دوستت دارم نمی دونم چرا ولی می دونم که دوستت دارم این مطالبی که در این وبلاگ می نویسم خاطرات زندگی من قبل از آشنایی با تو است.