خاطرات زندگی من

این وبلاگ تقدیم به عزیز ترین کسم که فقط او منو می شناسد

خاطرات زندگی من

این وبلاگ تقدیم به عزیز ترین کسم که فقط او منو می شناسد

دروغگو

بی معرفت ترین و دروغ گوترین فرد تا حالا روی کره زمین تویی خیلی بی معرفت و دروغگویی

مجنون لعیا

 ای مردم زمونه اگه من دیونه  شدم می دونید برای چی هست   

دل مستم اسیره یک چهره تک  با دو ابروی کمونی شده 

دلبر من در عالم خشگل و مهربونه  

 هر که اونو دیده دیونه شده  

خدا دیگه مانند اون زیبا نداره

بدونید ای ایها الناس منم مجنون لعیا  

 وقت درس خوندن از همه بهتره  

حقا که به من جواب نده آخه اون بهترینه   

 به خدا بهترینه  

این غوغایی که همه جا هست  

بدونید ای ایهالناس فقط به خاطر اونه  

به خدا از شور  عشقش دارم می میرم  

دیونه یارم فارغ از عقل و هوشم  

خیلی هه خودشونو علاقه مند و عاشقش می دونند  

 ولی به خدا نیستند و هوس بازند

عشق بارون

لعیا می دونی چرا بارون را دوست دارم چون وقتی بارون است دیگه نیاز نیست شب بشه گریه کنم تو روز هو کسی اشکامو نمی بینه و برات گریه می کنم

امروز درکم کن

ه جای دسته گلی که فردا بر قبرم نثار می کنی ، امروز با شاخه گلی کوچک یادم کن ، به جای سیل اشکی که فردا بر مزارم میریزی ، امروز با تبسمی شادم کن ، به جای آن متن های تسلیت گونه که فردا در روزنامه ها برایم مینویسی ، امروز با حرف کوچکی خوشحالم کن من امروز به تو نیاز دارم ، نه فردا...

دوست داشتن

دوست داشتن را باید از برگ یاد گرفت...چون وقتی زرد میشه، وقتی می افته و وقتی می میره بازم پای همون درخته...

آرزو

آرزویم اینست نتراود اشک چشمت هرگز
مگر از شدت شوق
نرود لبخند از عمق نگاهت هرگز
و به اندازه هر روز تو عاشق باشی
عاشق آن که تو را می خواهد
و به لبخند تو از خویش رها می گردد
و تو را دوست بدارد به همان اندازه که دلت می خواهد!

لعیا جان کجایی جرا جواب نمی دی تلفنت قطع شده من دلواپست هستم

شبی از پشت یک تنهایی غمناک و بارانی ، تو را با لهجه گل های نیلوفر صدا کردم.

تمام شب ، برای با طراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم.

پس از یک جستجوی نقره ای در کوچه های آبی احساس ، تو را از بین گل هایی که در تنهایی ام رویید ، با حسرت جدا کردم.

و تو در پاسخ آبی ترین موج تمنای دلم گفتی: دلم حیران و سرگردان چشمی است رویایی!

 همین بود آخرین حرفت .

و من بعد از عبور تلخ و غمگینت، حریم چشم هایم را به روی اشکی از جنس غروب ساکت و نارنجی خورشید واکردم.

نمی دانم چرا رفتی. نمی دانم چرا ! شاید خطا کردم.

و تو بی آنکه فکر غربت چشمان من باشی نمی دانم کجا ! تاکی ! برای چه  ! ولی رفتی ...

میخواهم

آن سوی ستاره من انسانی می خواهم  

 

 انسانی که مرا بگزیند  

 

 انسانی که من او را بگزینم  

 

 انسانی که به دستهای من نگاه کند  

 

 و من به دستهایش نگاه کنم  

 

 انسانی در کنارم  

 

 آیینه ای در کنارم  

 

 تا در او بگریم  

 

 تا در او بخندم  

 

  همراهم 

خودت باش

شبیه ات نیستی تو   

 خودت باش  

 

 می خواهم دوست داشتنت را ادامه بدهم

laya jan

laya jan man dostet daram ba donya avazet nemikonam to ro khoda javabamo bede