به نام تک پرستوی آسمان عشق از امروز می خواهم سبک نوشتن خاطراتم را عوض کنم چون با خودم فکر کردم از تکزاری نوشتن بهتره سعی کنم حرف دلم را بنویسم از امروز می خواهم روزهایی را که دلم می گیرد یا اتفاق خاصی رخ می دهد را بنویسم و وقتی که همدلی ندارم با دفترم صحبت کنم البته این روزا توی زندگی من کم نیستن البته این دفتر راز منو به کسی نمی گه مگر اینکه خودم بخوام الان که دارم می نویسم عصبانی هستم و دلم می خواد از ته دل گریه کنم من روز اول که به این مدرسه امدم تنهای تنها بودم و هیچ کس را نمی شناختم و در گوشه ای از کلاس روی نیمکت نشسته بودم البته این حال من تنها نبود خیلی ها این حالو داشتن و اولین دوست من ا- ر بود که دوستی ما زیاد پایدار نبود و در حد یک هم کلاسی باقی ماند ولی بعداً با س- ر دوستی عمیق تری داشتیم اما او الان گرفتار دوست های ناباب شده و امروز هم به همین خاطر از مدرسه اخراج شد نمی دانم چه بگویم {{ بلاخره دوستی یک اتفاق است که با یک نگاه آغاز می شود و با یک لبخند اوج می گیرد و با چشمانی پر از اشک پایان می پذیرد البته جدایی قانون دوستی است هیچ دوستی بدون این قانون نیست}} و جدایی من و س هم یک روز می بایست اتفاق بیفتد و دوباره من تنها شدم و باید دوباره دنبال یک دوست قابل اعتماد بگردم خدایا چرا من باید این همه سختی بکشم الان من به غیر از این دفتر دوست قابل اعتماد دیگری ندارم آه...آه... خدایا خودت کمکم کن ... دارم از ناراحتی می پکم و از یک طرف دلم حوس رفتن به خانه کرده الان ساعت 8.47 صبح سر کلاس زبان فارسی است .
الان ساعت 18.45 شب است و من در فرودگاه مهر آباد تهران هستم دقیقاً یک ساعت است که اینجا نشستم و باید تا 11 شب همین جا بشینم شاید باور نکنی تو این چند روز چقدر دلم براتن تنگ شده شاید باور نکنی که الان می خوام گریه کنم شاید بگی چرا اینقدر زود ولی من خیلی وقته که دیگه طاقت ندیدنت را ندارم و اگه نبینمت خواب نمی روم و لی حتی جرات نمی کنم یک اس ام اس برات بفرستم خیلی دلم می خواد بدونم احساس تو در مورد من چیه من الان بغض عجیبی گلویم را گرفته و فقط می گویم الهم اشرح صدری و یسرلی امری ..... کاش جوابمو می دادی کاش باهام بودی نمی دونم فقط می دونم دوستت دارم و می پرستمت البته این عادت منه که هر وقت دلم می گیره می نویسم الان ساعت 18.55 است و من با چشمانی پر از اشک می خوام بهت پیام بدم که شاید جوابمو بدی و یک کم قلبم راحت بشه
حس غریبی است بی تو زندگی کردن .......
اصلا نمی تونم قبول کنم که روزی به غیر از تو فکر کنم ......
نمی دونم این شبها را بدون تو چگونه دارم سپری میکنم و لی می گذرد.....
ولی چه میشه کرد که همه چیز شده پول .............
باید صبر کنیم و به کمک هم سد ها را بشکنیم عبور کنیم .........
چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ چرا به من میگی فراموشت کنم نمیتونم و نمیکنم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!