خاطرات زندگی من

این وبلاگ تقدیم به عزیز ترین کسم که فقط او منو می شناسد

خاطرات زندگی من

این وبلاگ تقدیم به عزیز ترین کسم که فقط او منو می شناسد

دوشنبه 15/7/81 شب دهم

دوشنبه 15/7/81 شب دهم

به نام آنکه جان می دهد و جان می ستاند

امروز دوشنبه 15 مهر ماه بود امروز صبح به زور از خواب بیدار شدم چون دیشب از درد کمر خواب نرفتم و تمام شب خواب بد دیدم ولی بلاخره بلند شدم و رفتم وضو گرفتم و نماز گزاردم و بعد برای صبحانه رفتم و صبحانه تخم مرغ خوردم و بعد هم 2 تا چای خوردم و به خوابگاه آمدم و برای رفتن به مدرسه حاضر شدم و به حیاط مدرسه رفتیم و در آنجا با بچه ها با قاشق چای خوری که در باغچه پیدا کردیم بازی کردیم تا اینکه زنگ صف خورد و و ما به صف رفتیم و بعد به کلاس رفتیم و زنگ اول زبان فارسی داشتیم که به خوبی گذشت و زنگ دوم مطالعات که انهم به خوبی گذشت و زنگ سوم که تمرینها را نگاه کرد و من مثبت بردم و ظهر به خوابگاه امدیم و نماز خواندیم و بعد برای صرف نهار به سلف رفتیم و استنبلی و میوه را صرف کردیم روزهای دوسنبه قرار بود به ما میوه هم بدهند که امروز خربزه دادند که سیری خوردیم و به خوابگاه امدیم و ساعتی استراحت کردیم و بعد رفتم فوتبال بازی کردم و وقتی به خوابگاه برگشتم دیدم که دزد به ساکم زده و خرمای من را دزدیده بودند و بعذ ساعت 4 به شهر رفتیم اول همه مغازه ها را خوب گشتیم و بعد با دوست خوبم سعید به ساندویچی رفتیم و ساندویچ خوردم و قرار شد من میوه بخرم که بجای میوه شیرینی نارگیلی خریدم  و بعد دوستم  پفک و بستنی خرید و بعد به خوابگاه رفتیم بعد از نماز برای شام رفتیم و کوکوی سیب با ماست خوردیم و بعد به خوابگاه امدیم و زنگ مطالعه خورد و الان ساعت 8:28 دقیه است و ساعت 9 مطاله تمام شد و ساعت 10 مسواک زدیم و خوابیدم خدانگهدار

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد