بگذار که در حسرت دیدار بمیرم!!!!!! در حسرت دیدار تو بگذار بمیرم!!!!!! دشوار بود مردن و روی تو ندیدن!!!! بگذار بدلخواه تو دشوار بمیرم!!!!!!!! بگذار که چون ناله مرغان شباهنگ!! در وحشت و انوده شب تار بمیرم!!!!! بگذار که چون شمع کنم پیکر خود آب دربستر اشک افتم و ناچار بمیرم!!!!!! میمیرم از این درد که جان دگرم نیست تا از غم عشق تو دگر بار بمیرم!!!!!!! تا بوده ام ای دوست وفادار تو هستم!!! بگذار بدانگونه وفادار بمیرم!!!!!!!!!! ![]() |
آنگاه که دیدمت.
شوق شنیدن صدایت مرا هیجان زده کرده بود
وقتی صدایت را شنیدم احساسی در قلبم بود..
که نمی شناختم!..این چه احساسی است
آنگاه که صمیمیت را در قلبت حس کردم،
دیگر توانایی تنها ماندن را ویا حتی جرات تنهایی را نداشتم
این فقط تو بودی که در قلبم هیجان را ایجاد می کردی
وآن حس ناشناخته رو بیدار می کردی...
ولی افسوس..
دیگر حسی در قلبم نیست دیگر از تنها ماندن نمی ترسم
چون مدتی ایست تنهام ،تنهای تنها...
ولی قلبم دوباره منتظرکه اون حسه بیدار بشه....
با شمردن ثانیه ها...
دوستت دارم............ |
دوستت دارم نه تنها برای آنچه که هستی، بلکه برای آنچه که هستم، هنگامی که با توام . دوستت دارم، نه تنها برای آنچه که از خود ساخته ای، بلکه برای آنچه که از من می سازی . دوستت دارم ، برای بخشی از وجودم که تو شکوفایش می کنی ؛ دوستت دارم ، چون دست بر دل فسرده ام می نهی، زنگارهای بی ارزش و بی مقدار به سویی می زنی، ونور می تابانی بر گنجینه های پنهانی که، تاکنون در ژرفا مانده بودند. دوستت دارم ، چون یاریم می کنی که از تخته پاره های زندگی، نه یک کپر، که معبودی در خور بنا نهم، کمک می کنی که کار روزانه ام، نه یک سر شکستگی بلکه ترنم ترانه ای باشد. چون بیش از هر کیش و آیینی به رویش من یاری رسانده ای . فراتر از هر سرنوشتی شادی را به من ارزانی داشتی . این همه را هدیه داده ای، بی هیچ تماسی،کلامی ویا اشارتی . به این کار توانا گشته ای چون خود بوده ای، شاید دوست بودن در نهایت به همین معنا باشد تقدیم به تک ستاره وجودم لعیا ![]() |
حسرت دیده بی تاب تو بیمارم کرد آن نگاه نگرانت دل تبدار مرا خوابم کرد بی جهت نیست که مست رخ زیبای تو ام لب گلگون تو در دشت خزان آبم کرد مستی ام جام نگاهی ز افق های تو بود آه ،آن صورت مهتاب تو در خوابم کرد شهر را از تب بیماری من جایی نیست راه گم کرده به دنبال تو آواره و ویرانم گرد اشکم از دیده به گرمای نفسهای تو بود جام اندوه تو مر همره و همرام کرد
تقدیم به L
پرنده ای را که دوستش داری رهایش کن ،اگه عاشقت باشه بر میگرده اگه برنگشت بدان که هیچ وقت عاشقت نبود
اون داره منو بی گناه به دار می زنه البته شایدم حق داشته باشه اخه خیلی ها مرض دارن همین جوری حرف می زنن ولی شمایی که به وبلاگ من سر می زنید می دونید عمرا من پشت سر اون حرف بزنم
بی معرفت ترین و دروغ گوترین فرد تا حالا روی کره زمین تویی خیلی بی معرفت و دروغگویی
ای مردم زمونه اگه من دیونه شدم می دونید برای چی هست
دل مستم اسیره یک چهره تک با دو ابروی کمونی شده
دلبر من در عالم خشگل و مهربونه
هر که اونو دیده دیونه شده
خدا دیگه مانند اون زیبا نداره
بدونید ای ایها الناس منم مجنون لعیا
وقت درس خوندن از همه بهتره
حقا که به من جواب نده آخه اون بهترینه
به خدا بهترینه
این غوغایی که همه جا هست
بدونید ای ایهالناس فقط به خاطر اونه
به خدا از شور عشقش دارم می میرم
دیونه یارم فارغ از عقل و هوشم
خیلی هه خودشونو علاقه مند و عاشقش می دونند
ولی به خدا نیستند و هوس بازند
لعیا می دونی چرا بارون را دوست دارم چون وقتی بارون است دیگه نیاز نیست شب بشه گریه کنم تو روز هو کسی اشکامو نمی بینه و برات گریه می کنم
ه جای دسته گلی که فردا بر قبرم نثار می کنی ، امروز با شاخه گلی کوچک یادم کن ، به جای سیل اشکی که فردا بر مزارم میریزی ، امروز با تبسمی شادم کن ، به جای آن متن های تسلیت گونه که فردا در روزنامه ها برایم مینویسی ، امروز با حرف کوچکی خوشحالم کن من امروز به تو نیاز دارم ، نه فردا...
دوست داشتن را باید از برگ یاد گرفت...چون وقتی زرد میشه، وقتی می افته و وقتی می میره بازم پای همون درخته...
آرزویم اینست نتراود اشک چشمت هرگز
مگر از شدت شوق
نرود لبخند از عمق نگاهت هرگز
و به اندازه هر روز تو عاشق باشی
عاشق آن که تو را می خواهد
و به لبخند تو از خویش رها می گردد
و تو را دوست بدارد به همان اندازه که دلت می خواهد!
شبی از پشت یک تنهایی غمناک و بارانی ، تو را با لهجه گل های نیلوفر صدا کردم.
تمام شب ، برای با طراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم.
پس از یک جستجوی نقره ای در کوچه های آبی احساس ، تو را از بین گل هایی که در تنهایی ام رویید ، با حسرت جدا کردم.
و تو در پاسخ آبی ترین موج تمنای دلم گفتی: دلم حیران و سرگردان چشمی است رویایی!
همین بود آخرین حرفت .
و من بعد از عبور تلخ و غمگینت، حریم چشم هایم را به روی اشکی از جنس غروب ساکت و نارنجی خورشید واکردم.
نمی دانم چرا رفتی. نمی دانم چرا ! شاید خطا کردم.
و تو بی آنکه فکر غربت چشمان من باشی نمی دانم کجا ! تاکی ! برای چه ! ولی رفتی ...
آن سوی ستاره من انسانی می خواهم
انسانی که مرا بگزیند
انسانی که من او را بگزینم
انسانی که به دستهای من نگاه کند
و من به دستهایش نگاه کنم
انسانی در کنارم
آیینه ای در کنارم
تا در او بگریم
تا در او بخندم
همراهم